یکم درباره خودم

me

مثل باران

 

 

من نمی گویم در این عالم

گرم پو، تابنده، هستي بخش

                                  چون خورشيد باش

تا تواني،

          پاك، روشن،

                         مثل باران،

                                     مثل مرواريد باش

 

 

مي خواي در مورد من يه چيزايي بدوني ؟ اين قسمت اگه حوصله داري درباره خودم هست. به وبلاگم خوش اومدي.

اگه مشتاق ادبيات باشي يا مشتاق تفكر ، كتابي هست به نام شازده كوچولو، و البته بچه كه بودم متن اين كتابو به صورت كارتوني مي ديدم ، اسم  كارتون بود: «مسافر كوچولو» ، اونوقت يك آهنگ ملايم مي زد بعد مسافر كوچولو تو تيتراژ از روي سياره اي كه خودش و گُلش تنها زندگي مي كردن مي يومد روي زمين، به زمين كه مي رسيد شب بود و يك دسته كبوتر اونو با خودشون تو خيابونايي كه از خونه هاش جز چراغاي روشن ديده نمي شد مياوردن پايين. يادمه اون زمان من عاشق گل سرخ مسافر كوچولو بودم درعين حال كه از لوس بازياي اين گل اصلا خوشم نمي يومد. اما گل واقعا قشنگ بود.

چيزي كه بعد از مدت ها نظر منو به اين كتاب جلب كرد خاطراتيه كه از دوستان و خانواده و همكاران و كلا آدمايي كه باهاشون در ارتباط بودم داشتم و دارم.

معلماي دوران دبستانتونو يادتونه. من خوب يادمه :

كلاس اول: خانم كارآزما (اين خانم يك دفتر پر از نقاشي بهمون داد كه با ارزش تر از اون هديه اي نداشتم) و خانم بزغاني، سال دوم : خانم اشجعي، سال سوم :‌خانم اسلامي (اين خانم استعدادهاي منو تو زمينه ادبيات شكوفا كرد)، سال چهارم : خانم فرخي ، سال پنجم : خانم خزاعي فدافن.

سال اول تا سوم دبستان شريعه افشار نژاد بوديم و اين دبستان يك شيفت پسرانه بود و  يك شيفت دخترانه، دخترا تا كلاس سوم البته تو شيفت پسرا هم بودن. من و مهدي (داداشم) با هم يك شيفت بوديم. با هم مي رفتيم مدرسه . بعد با هم از طرف مدرسه مي رفتيم سينما، سالاي خوبي بود، سال چهارم رفتم شيفت خواهر بزرگم(زهرا) ، يادش بخير . بعد مدرسه شهيد دستجردي بغل مدرسه ما ساخته شده و پسرا رفتن اونجا.

بعد هم پشت مدرسه ما دو تا مدرسه ديگه ساختن يكي راهنمايي و يكي دبيرستان  هر دو به اسم علي افشار نژاد.

من و خواهرام 11 سال اون مسير رو مي رفتيمو مي اومديم، اين مسير هرگز تكراري و خسته كننده نشد.

ياد كسايي افتادم كه خيلي دوسشون داشتم . تو راهنمايي من 3 تا دوست داشتم كه با هم خيلي شاد بوديم : سمانه جعفر زاده، سميه رفيعي و نيازآبادي . تو اين مقطع من يك معلم خوب داشتم به اسم خانم سطان احمدي كه باعث شكوفايي استعداد من تو نقاشي شد. من طرح خوب مي كشيدم اما اصلا فكر نمي كردم يك روز نقاشيم اينقدر خوب بشه يعني اصلا فكر نمي كردم نقاشيم خوبه تا اينكه ايشون گفت. الان گمونم بازنشسته شده باشه. اون زمانا طراحي فرش كار مي كرد.

بعد رفتيم دوره دبيرستان. دبيرستان معركه بود. من شاگرد بي نهايت شيطون اما با انضباط و زرنگي بودم. معلماي خوب زيادي داشتم. آقاي جعفري (دبير فيزيك)، آقاي نسيمي (دبير رياضي)، خانم خداپرست (دبير تاريخ)، اقاي عسكري (دبير فيزيك) ؛ دوستاي خوب اين دوره من سمانه جعفرزاده و سميه رفيعي و آزاده خمر بودن.

انقدر كيف داشت، زنگ تفريح مي دوييديم دنبال هم تواتاق ورزش با گچ و تخته پاك كن پدر لباساي همو در مي آورديم، زنگ ورزش با توپ همديگه رو پرس مي كرديم، انقدر توپا رو مي زدم به پنجره كلاسا كه ميله هاش صدا مي كرد و معلما صداشون در مي اومد ، ما فقط فكر خوش گذروني بوديم، برف بازي و سرسره بازي زمستونا، آّب بازي و وسطي فصلاي گرم، اردوي باغرود...

يادش بخير....

يادش بخير....

دوستاي خوبم يادشون بخير ، همشون عروس شدن و قيد درس رو زدن، بچه دارن و به زندگي طبيعي خودشون ادامه مي دن. اما من نتونستم مثل اونا واسه زندگيم تصميم بگيرم. من عاشق سفرم. عاشق هيجانم ، عاشق ورزش...

بگذريم، تا دانشگاه كه باز دوره كارداني داشتم و دوره كارشناسي، بهترين استاداي دوران كاردانيم دكتر احمدي زاده، زنده ياد دكتر ابراهيم پور كاسماني، خانم خيريه، خانم عزيزي، دكتر طاهري، و از دوستان دوران كاردانيم سحر گرايمي بود. سحر كه هر هفته پايه بود مي رفتيم بند دره، كوه ، واي چه كوهاي نازي داره بيرجند، چقدر خوش مي گذشت، و البته هم اتاقي هاي خوبي داشتم : نرگس گودرزي، الهه پهلواني، شيرين ملك حسيني، و زهره بهلوري ، راستي اين وسط مريم خرمي هم بود كه الان مشغول به كاره و يادش ازم رفته.

ازاستاداي خوب دوران كارشناسي باز هم دكتر احمدي زاده ، زنده ياد دكتر ابراهيم پور كاسماني، دكتر هادربادي، دكتر پورخباز،‌ استاد خليل نژاد و  خانم خيريه بودن.

خوابگاه ما اين سال كارشناسي رفته بود اميرآباد ، تو جاده ترانزيت، دورتادور دانشگاه باز بود و خوابگاه ما يعني بي امنيت ترين نقطه اي كه مي شد خوابگاه زد. وسط جاده ترانزيت، زمستوناش حالي داشت، تو شهر برف نمي يومد اما خوابگاه ما پاي كوه بود و برف مي باريد، يادش بخير نارمنج رفتيم، بند عشاق، بند دره ، بند عمر شاه، زمستونا سگاي بزرگ ولگرد و شغالا مي يومدن دور خوابگاه، يادمه يكبار نصفه شب كه در خوابگاه باز بود يه سگ بزرگ اومده بود تو سالن، واي چه صدايي ، پارس كه كرد كل خوابگاه پريد هوا،

راستي از بيرجند گفتم، مي دوني بيرجند يعني شهر صاعقه، بارون كه مي ياد بايد اونجا باشي تا ببيني چه تندرايي مي زنه، وحشتناكه، ما چون پاي كوهيم به آسمون نزديكتريم، ابرا از سطح زمين زياد دور نيستن، شايد فاصله ابرا از يك كيلومتر هم كمتر باشه گاهي، باروناش يهو مي ياد و سيل آساست، انقدر كه ظرف يگ ساعت بارش استخر  آب نارمنج پر مي شد.

دوستاي خوب دوره كارشناسيم رويا، فرشته، اعظم، آزيتا، سرور، آرزو ، مهديه ، ناهيد و خيلياي ديگه بودن.

اولين استارت كار من در مورد كامپيوتر تو اين دوره رخ داد. يك روز با كسي آشنا شدم كه يك كافي نت داشت. خيلي كم مي رفتم پيشش تا اينكه آروم آروم لم كار دستم اومد. قصدم اول كار بلد شدن نبود. اما بعد تصميم گرفتم كار بلد بشم. ميخواستم كمك كنم بهش چون آدم خوبي بود.  اون به من خيلي كمك كرد. خيلي چيزا يادم داد. كافي نت خيلي دور بود. گاهي يك ساعت طول مي كشيد كه به اونجا برسم. اما فكر كنم ارزش داشت. حداقل اونوقتا بچه بيرجندي رو قبول داشتم. خلاصه تو اوان كار با دختري به نام بتول آشنا شدم. بتول دختر شاد و سرزنده اي هست و هنوز باهاش در ارتباطم.

يك روز صابكارم گفت مي خواد بره سفر . من گفتم مي تونم بيام كافي نت و اون هم خيالش راحت باشه. رفت. فردا صبحش كه در مغازه رو باز كردم احساس كردم واي هيچي بلد نيستم. اون زمان من حتي رايت كردن بلد نبودم. روز اول خيلي سخت بود و بد گذشت. آرزو مي كردم زود برگرده. مي ترسيدم  از امانتي كه دستم هست نتونم خوب مراقبت كنم. روز دوم بهتر شد. آرزو و زينب (هم اتاقيش) اومدن بهم سرزدن. اونوقت زينب بهم ياد داد تا رايت كنم،‌آيدي بسازم و سرچ كنم. يادش بخير.

روز سوم به بعد ديگه همه چي خوب و حل شده بود. خانم برزجي (غلامي) – مادر صابكارم- گاهي بهم سر مي زد. آدم خوبي هست.خدا نگهش داره و سلامتيشو حفظ كنه. در حقم خيلي لطف كرد. خوبي هاش يادم مي مونه. دستپخت خوشمزه اي هم داشت. يادش بخير...

خلاصه درسم تموم شد. با اينكه بيشتر وقتم يا كافي نت بودم يا سرپرستي خوابگاه اما معدلم خوب شد . تير ماه برگشتم خونه . البته شرايط بدي بود.

حالا چي بود بماند اما سه ماه بعد تو آگهي هاي روزنامه چشمم خورد به يه آگهي كه يكي رو مي خواستن براي دفتر فني مهندسي. من هم رفتم. رئيس بود آقاي امت رضا. من اونجا شروع به كار كردم . نزديك يك سال . الان هر چي بلدم ماحصل كار تو اين دو محل هست. عكاسي،تايپ، كار با دستگاه فتوكپي، سرچ، وبلاگ نويسي، كار با پست الكترونيك، اينا چيزايي كه تو زندگي روزمره خيلي مهمه و بلد بودنش به آدم احساس آرامش ميده. مي دوني آخه من از كار با كامپيوتر بي نهايت تنفر داشتم و برا اين از قصد خودم رو تو اين موقعيتا قرار دادم تا ترس از يادگيري و كار كردن مانع اين نشه كه عمري اين توانايي رو از خودم صلب كنم كه نتونم با سيستم كار كنم.

تواين محيط من دوستاي خوبي پيدا كردم :‌ مهناز خاني، منصوره صبوري، خانواده امت رضا و از همه مهمتر سيد آقاي حكيميان. دوستان ديگه اي هم بودن اما عمر دوستيمون زياد نبود مث جهان بين، بزرگ...

مي دوني الان هيچ جا كار نمي كنم. وقت كردم به خودم فكر كنم و اين متن رو بنويسم. من عاشق بارونم. عاشق آرامش. صداي سه تار. صداي باد. صداي بارون. عاشق نگاهي خالي از هرزگي. عاشق هم صحبتي با آدمايي كه اگه ميگن انسانن واقعا انسانيت رو تو حريم نگاه و كلامشون حس ميكنم. من عاشق اون لحظه ام كه آرامشي تو نگاه دوستم ببينم كه هميشه چهره ي تكيده اش از محنت خانوادش داغونش كرده. عاشق اون لحظه ام كه آدماي خانه سالمندان «تندرستي» به جاي گريه با خنده به پشت ميله ها و به من و به خيابون زل بزنن. من عاشق اون لحظه ام كه تو دروغ نگي به خودت ، به من و به هيچ كس. من عاشق اينم كه بتونم بلند بلند بخندم ...

بگذريم. خلاصه ي مطلب اينكه امسال هم قرار بود براي ارشد بخونم اما نشد. امسال رو محض كمك به جيب سازمان سنجش دفترچه گرفتم اما انشالا سال ديگه روي يك رتبه خوب 2 رقمي باهاتون شرط مي بندم .


امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

برچسب ها : نوشته شده توسط زینب ,

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش


مطالب گذشته

» پادشاه فصل ها: پاییز »» چهارشنبه 14 مهر 1400
» یک روز خوب رو می سازیم... »» شنبه 02 مرداد 1400
» سال نو مبارک »» دوشنبه 02 فروردین 1400
» سیستم پر حجم آلمانی »» پنجشنبه 09 اسفند 1397
» ورزش »» پنجشنبه 17 آبان 1397
» تمرینات HIIT »» پنجشنبه 17 آبان 1397
» اسفند و حال ایران »» سه شنبه 01 اسفند 1396
» وقتی دوستت دارم می گویی »» شنبه 10 تیر 1396
» روز زن مبارک »» پنجشنبه 26 اسفند 1395
» محرم »» جمعه 16 مهر 1395

قالب وبلاگ
گالری عکس
دریافت همین آهنگ

قالب وبلاگ