تو مسئول گلی هستی که پرورش می دی

dosti

روباه گفت : سلام

شهريار كوچولو برگشت اما كسي را نديد، با وجود اين با ادب تمام گفت : سلام.

صدا گفت : من اينجام ، زير درخت سيب ...

شهريار كوچولو گفت :‌ كي هستي تو ؟ عجب خوشگلي !

روباه گفت : يك روباهم من .

شهريار كوچولو گفت :‌بيا با من بازي كن. نمي داني چقدر دلم گرفته ...

روباه گفت : نمي توانم بات بازي كنم.هنوز اهليم نكرده اند آخر.

شهريار كوچولو آهي كشيد و گفت : معذرت مي خواهم.

روباه گفت : تو اهل اينجا نيستي . در پي چي مي گردي ؟

شهريار كوچولو گفت : پي آدم ها مي گردم . نگفتي اهلي كردن يعني چه ؟

روباه گفت : آدم ها تفنگ دارند  و شكار مي كنند. اينش اسباب دلخوري است ! اما مرغ و ماكيان هم پرورش مي دهند و خيرشان فقط همين است . تو پي مرغ مي  گردي ؟

شهريار كوچولو گفت : نه ، پي دوست مي گردم .اهلي كردن يعني چه ؟

روباه گفت : چيزي است كه پاك فراموش شده . معنيش ايجاد علاقه كردن است.

-ايجاد علاقه كردن؟

روباه گفت ‌: معلوم است. تو الان واسه من يك پسر بچه اي مثل صد هزار پسر بچه ي ديگر. نه من هيچ احتياجي به تو دارم ونه تو هيچ احتياجي به من . من هم براي تو يك روباه مثل صد هزار روباه ديگر ، اما اگر تو مرا اهلي كني هر دوتاي ما به هم احتياج پيدا مي كنيم. تو براي من ميان همه ي عالم موجودي يگانه مي شوي من براي تو ... اما اگر تو مرا اهلي كني انگار كه زندگي ام راچراغان كرده باشي. آن وقت صداي پايي را مي شناسم كه با هر صداي پاي ديگري فرق مي كند؛ صداي پاي ديگران مرا وا مي دارد در هفت سوراخ قايم بشوم اما صداي پاي تو مثل نغمه ايي مرا از لانه ام مي كشد بيرون. تازه ، نگاه كن آن جا آن گندمزار را مي بيني؟ براي من كه نان نمي خورم گندم چيز بي فايده اي است. پس گندمزار هم  مرا به ياد چيزي نمي اندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است مرا به ياد تو مي اندازد و صداي باد را هم كه تو گندمزار مي پيچد دوست خواهم داشت...

خاموش شد و مدت درازي شهريار كوچولو را نگاه كرد. آن وقت گفت : اگر دلت مي خواهد منو اهلي كن.

شهريار  كوچولو جواب داد: دلم كه خيلي مي خواهد ، اما وقت چنداني ندارم. بايد بروم دوستاني پيدا كنم و ازكلي چيزها سر درآرم.

روباه گفت : آدم فقط از چيزهايي كه اهلي مي كند مي تواند سر درآرد. آدم ها ديگر براي سر در آوردن از چيزها وقت ندارند همه چيز را همين جور حاضر آماده از دكان ها مي خرند. اما چون دكاني نيست كه دوست معامله كند آدم ها مانده اند بي دوست... تو اگر دوست مي خواهي خوب مرا اهلي كن!

شهريار كوچولو پرسيد :‌راهش چيست ؟

روباه جواب داد : بايد خيلي صبور باشي، اولش يك خرده دورتر از من در علف ها مي نشيني. من زير چشمي نگاهت مي كنم و تو هيچ حرفي نمي گويي، چون سرچشمه ي همه ي سوءتفاهم ها زير سر زبان است. عوضش مي تواني هر روز يك خرده نزديك تر بنشيني .

فرداي آن روز دوباره شهريار كوچولو آمد پيش روباه.

روباه گفت : كاش سر همان ساعت ديروز آمده بودي . اگر مثلا سر ساعت 4 بعد از ظهر بيايي من از ساعت سه تو دلم قند آب مي شود وهر چه ساعت جلوتر برود بيشتر احساس شادي و خوشبختي مي كنم. ساعت چهار كه شد دلم بنا مي كند به شور زدن و نگران شدن . آن وقت است كه قدر خوشبختي را مي فهمم. اما تو وقت و بي وقت اگر بيايي ، من از كجا بدانم چه ساعتي بايد دلم را براي ديدارت آماده كنم ؟ ... هر چيزي براي خودش رسم و رسومي دارد.

شهريار كوچولو پرسيد : رسم و رسوم يعني چه ؟

روباه گفت : اين هم از آن چيزهايي است كه پاك از ياد ها رفته است. اين همان چيزي است كه باعث مي شود فلان روز با باقي روزها و فلان ساعت با باقي ساعت فرق كند. مثلا شكارچي هاي ما ميان خودشان رسمي دارند و آن اين است كه 5 شنبه ها را با دخترهاي ده مي روند رقص. پس 5 شنبه ها بره كشان من است. براي خودم گردش كنان مي روم تا دم موستان. حالا اگر شكارچي ها وقت و بي وقت مي رفتند رقص همه ي روزها شبيه هم مي شد و من بيچاره ديگر فرصت و فراغتي نداشتم.

به اين ترتيب شهريار كوچولو روباه را اهلي كرد.

لحظه ي جدايي كه نزديك شد روباه گفت : آه ! نمي توانم جلوي اشكم را بگيرم.

شهريار كوچولو گفت : تقصير خودت است ، من كه بدت را نمي خواستم ، خودت خواستي ا هليت كنم.

روباه گفت : همينطور است .

شهريار كوچولو  گفت : آخر اشكت دارد سرازير مي شود.

روباه گفت : همين طور است .

-پس اين ماجرا فايده اي به حال تو نداشته.

-روباه گفت : چرا، براي خاطر رنگ گندم.

بعد گفت : برو يك بار ديگر گل ها را ببين تا بفهمي كه گُل تو در عالم تك است، برگشتنا با هم وداع مي كنيم و من به عنوان هديه رازي را به تو خواهم گفت.

شهريار كوچولو بار ديگر به تماشاي گل ها رفت و به آن ها گفت : شما سر سوزني به گل من نمي مانيد و هنوز هيچي نيستيد. نه كسي شما را اهلي كرده نه شما كسي را. درست همان جوري هستيد كه روباه من بود: روباهي بودمثل صد هزار روباه ديگر. او را دوست خود كردم و حالا تو همه ي عالم تك است.

شهريار كوچولو دوباره ادامه داد كه : خوشگليد اما خالي هستيد. براي تان نمي شود مُرد. گفت و گو ندارد كه گل مرا هم فلان رهگذر گلي مي بيند مثل شما. اما او به تنهايي از همه ي شما سر است چون فقط اوست كه آبش داده ام، چون فقط اوست كه زير حباب گذاشتمش ، چون فقط اوست كه با تجير برايش حفاظ درست كرده ام ، چون فقط اوست كه حشراتش را –جز آن چندتايي كه مي بايست پروانه شوند- كشتم، چون فقط اوست كه پاي گِلِه زاري ها يا خودنمايي هاو حتي گاهي بُغ كردن و هيچي نگفتن هاش نشسته ام، چون او گل من است.

و برگشت پيش روباه ؛

گفت : خدانگهدار.

روباه گفت : خدانگهدار ! ... و اما رازي كه گفتم خيلي ساده است: جز با چشم دل هيچي را چنان كه بايد نمي شود ديد. نهاد و گوهر را چشم سر نمي بيند.

شهريار كوچولو براي آنكه يادش بماند تكرار كرد: نهاد و گوهر را چشم سر نمي بيند.

-ارزش گل تو به قدر عمري است كه به پاش صرف كرده اي.

شهريار كوچولو براي آنكه يادش بماند تكرار كرد : ... به قدر عمري است كه به پاش صرف كرده ام.

روباه گفت : آدم ها اين حقيقت را فراموش كرده اند اما تو نبايد فراموشش كني . تو تا زنده اي نسبت به آني كه اهلي كرده اي مسئولي . تو مسئول گُلتي...

شهريار كوچولو براي آنكه يادش بماند تكرار كرد : من مسئول گُلمم...

 


امتیاز : نتیجه : 2 امتیاز توسط 1 نفر مجموع امتیاز : 2

برچسب ها : نوشته شده توسط هیچ ,

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش


مطالب گذشته

» پادشاه فصل ها: پاییز »» چهارشنبه 14 مهر 1400
» یک روز خوب رو می سازیم... »» شنبه 02 مرداد 1400
» سال نو مبارک »» دوشنبه 02 فروردین 1400
» سیستم پر حجم آلمانی »» پنجشنبه 09 اسفند 1397
» ورزش »» پنجشنبه 17 آبان 1397
» تمرینات HIIT »» پنجشنبه 17 آبان 1397
» اسفند و حال ایران »» سه شنبه 01 اسفند 1396
» وقتی دوستت دارم می گویی »» شنبه 10 تیر 1396
» روز زن مبارک »» پنجشنبه 26 اسفند 1395
» محرم »» جمعه 16 مهر 1395

قالب وبلاگ
گالری عکس
دریافت همین آهنگ

قالب وبلاگ